آرمیتا و آناهیتاآرمیتا و آناهیتا، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

ARMITA&ANITA

احساس

  نا ممکن است که احساس خود را نسبت به تو، بتوانم با واژه ها بیان کنم اینها سرشارترین احساساتی هستند که تاکنون داشته ام با این همه هنگامی که می خواهم اینها را به تو بگویم و یا بنویسم واژه ها حتی نمی توانند ذره ای از ژرفای احساساتم را بیان کنند گرچه نمی توانم جوهر این احساسات شگفت انگیز را بیان کنم می توانم بگویم آنگاه که با توأم چه احساسی دارم آنگاه که با توأم احساس پرنده ای را دارم که آزاد و رها در آسمان آبی پرواز می کند آنگاه که با توأم چون گلی هستم که گلبرگهای زندگی را شکوفا می کند آنگاه که با توأم چون امواج دریا هستم که توفنده و سرکش بر ساحل می کوبند آنگاه که با توأم گویی هر آنچه که زیباست ما را...
30 بهمن 1391

تولدتون مبارک

سوسوی ستارگان آسمان در التهاب آمدن شما بودند آمدید و آسمان و زمین را برایمان بهشت کردید فرشته های آسمانی من اولین سالروز زمینی شدنتان مبارک . . .     بازم شادی و بوسه ، گلای سرخ و میخک   میگن کهنه نمی شه ،تولدتون مبارک   تو این روز طلایی ،شما اومدین به دنیا   دوتافرشته اومد، تو جمع خلوت ما   تو تقویما نوشتیم تو این ماه و تو این روز   از اسمون فرستاد خدا دو ماه زیبا   یه کیک خیلی خوش طعم ،با چند تا شمع روشن   یکی برا آرمیتا ، یکی واسه آنیتا   الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم   به خاطر و جود پرافتخار شما ...
29 بهمن 1391

تبریک بابایی

سلام دخترای ناز بابا تولد تولد تولدتان مبارک انشاءالله همیشه روز شادتر باعزت تر تندرست تر و سرافرازتر باشید.(اولین سال تولدتان مبارک) همسر عزیزم تبریک عرض می کنم از خداوند منان آرزوی شادی روز افزون عزت و تندرستی برایتان آرزومندم. روزتان شاد شاد شاد باد عزیزانم.   ...
29 بهمن 1391

بی تو

  یک شب از دفتر عمرم صفحاتی خواندم . چون به نام تو رسیدم لحظاتی ماندم! همه دفتر عمرم ورقی بیش نبود "" همه ی آن ورق حسرت دیدار تو بود ""   بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم. در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آم که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو...
29 بهمن 1391

آماده سازی تولد

داریم کم کم به تولدتون نزدیک میشم من هم دارم یه چیزایی را آماده میکنم تا یه جشن کوچولو براتون بگیریم تا وسایل را میارم که دست بکار بشم شما دوتا خودتون را میرسونید و شروع به خرابکاری می کنید من هم پشیمون میشم و همه را جمع میکنم آخه خواب هم که ندارید بگم هر موقع خوابیدید درست کنم شما که نخوابیده بیدار میشید میبینبد چقدر منو اذیت میکنید. این هم نمونه کا رهای شما اما از کارهای جدیدی که این روزا انجام میدید: به محض شنیدن صدای آهنگ دست میزنید و میرقصید آرمیتا خانم دیگه خودش میتونه بشینه آناهیتا خانم هم سه تا مروارید تازه درآورده حالا اون 9 تا دندون داره و ارمیتا 6 اگه یکی تون بیدار شد سریع میرید سراغ اون یکی وهمدیگه ر...
24 بهمن 1391

بابایی

سلام بر دخترای ناز بابا انشاءالله شاد شاد شاد وسلامت باشید مامان عزیز را ناراحت نکنید خوش باشید بابای گلتان ...
21 بهمن 1391

زندگی

 زندگي چون گل سرخ است  پر از خار پر از برگ پر از عطر لطيف يادمان باشد اگر گل چينيم خار و عطر و گلبرگ هر سه همسايه ي ديوار به ديوار هم اند. زندگي چشمه ي آبي است وما رهگذريم بنشين بر لب آب عطش تشنگي ات را بنشان صفايي بده سيمايت را و اگر فرصت بود كفش ها را بكن و آب بزن پايت را غير از اين چيزي نيست بابایی     ...
14 بهمن 1391

21ربیع الاول تولد قمری جوجه ها

چند ساعت دیگر درست ۳۵۵ روز است که ماه به دور زمین می گردد اما زمینی که این بار دو فرشته کوچولو از خانواده ما یعنی آرمیتا و آنیتا را در آغوش گرفته و هم زمان خودش هم به دور خورشید می گردد تا ۱۰ روز دیگر که فرشته های روي زمين ما یک دور کامل به دور خورشید چرخیده باشند و تولد واقعی شان یعنی 25 بهمن ماه از راه برسد.   شمارش معکوس یک رقمی شده است: ۱۰،۹،۸،... ...
13 بهمن 1391

مادر

گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گرفتن آموخت شبها بر گاهـــــواره من، بیــــدار نشست و خفتن آموخت دستم بگــرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت یک حـــرف و دو حـــرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آمــــوخت لبخند نهاد بــر لب من، بــر غنچه گــل شکفتن آموخت پس هستی من ز هستی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست شد مکتب عمر و زندگی طی، مائیم کنون به ثلث آخر بگذشت زمــــان و ما ندیدیم، یک روز ز روز پیش خوشتـــر آنگاه که بود در دبستان، روز خوش و روزگــار دیگر می گفت معلمم که بنویس، گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گرفتن آموخت گویند که می نمود هر شب، تا وقت سحر نظاره من می خواست که شـــوکت و بزرگــی، پیدا شــود از ستاره من ن میکرد به وقت بیقــ...
13 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ARMITA&ANITA می باشد